هر کسی می خواست یک زندگی عاشقانه را مثال بزند، بی اختیار زندگی "سام" و "مولی" را به یاد می آورد. یک زندگی پر از مهر و محبت.
در دانشگاه به صورت اتفاقی با هم آشنا شدند، سلیقه های مشترکی داشتند، هر دو زیبا، باهوش، عاشق صداقت و پاکی بودند و خیلی زود زندگی شان را در کلیسا با قسم خوردن به این که تا آخرین لحظه عمرشان در کنار یکدیگر می مانند با شادی دوستان و خانواده هایشان آغاز کردند.
همه چیز آنها رویایی بود و با هم قرار گذاشته بودند یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشند تا وقتی پیر شدند، خاطرات را برای نوه هایشان بخوانند و با یادآوری خاطرات خوش هیچ وقت لحظه های زیبای با هم بودن را از یاد نبرند؛ برای همین، پیش از خوابیدن همه چیز را در آن می نوشتند.
همه چیز خوب پیش می رفت تا این که سام یک روز دیرتر به خونه آمد و گرفته بود. دل و دماغ نداشت. مولی این حالت را به حساب گرفتاری کاری گذاشت، اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد. هر وقت که دیر می کرد، مولی ده ها بار تلفن می زد، اما سام در دسترس نبود و وقتی به خانه برمی گشت، پاسخی برای پرسش های مولی مانند: کجا بود و چرا دیر کرد، نداشت.
برای مولی عجیب بود. باورش نمی شد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشد. بدتر از همه این که از دفترچه خاطراتشان هم دیگر خبری نبود. تا اینکه تصمیم گرفت سام را تعقیب کند.
اولین جرقه های ظن او با پیدا شدن چند موی بلوند روی کت سام شکل گرفت. سپس که لباس هایش را بیشتر جستجو کرد، عطر غریبه (عطر زنانه) شک او را بیشتر کرد.
نه، نه، این غیرممکن بود؛ اما با دیدن چند پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چیز مشخص شد.
سام عزیزش به او و عشقشان خیانت کرده بود. حالا علت تمام سردی ها، بی اعتنایی ها و دوری های سام را فهمیده بود.
دنیا روی سرش خراب شد. در یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای آن را کینه و نفرت پر کرد. مرد آرزوهایش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.
آن شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد. کار از کار گذشته بود. صبح مولی چمدانش را بست و با دلی پر از نفرت سام را ترک کرد و با اولین پرواز به شهر خود برگشت.
روزهای اول منتظر یک معجزه بود، شاید این ها همه اش خواب بود؛ اما نبود. همه چیز تمام شده بود. آن وقت با خودش کنار آمد و سعی کرد سام را با تمام خاطراتش فراموش کند؛ هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن را از خدا آرزو می کرد، ولی خیلی زود به زندگی عادی برگشت.
سه سال گذشت و یک روز به طور اتفاقی در فرودگاه، یکی از هم دانشگاهی هایش را دید. خواست از کنارش بی اعتنا بگذرد، اما نشد. دوستش خیلی منتظر شد؛ گویی می خواست مطلب مهمی را به مولی بگوید، ولی نمی توانست.
سرانجام گفت: سام درست شش ماه پس از این که از هم جدا شدند، درگذشت. باورش نشد. متعجب شده بود؛ چه عکس العملی باید از خود نشان می داد.
تمام خاطرات خوشش یک لحظه جلوی چشمانش آمد، اما سریع خودش را کنترل کرد و زیر لب گفت: عاقبت خائن همین است و از دوستش که او را با تعجب نگاه می کرد، با سرعت جدا شد.
آن شب خیلی فکر کرد تا توانست خودش را قانع کند برگشتن به آن جا فقط به این خاطر هست که لوازم شخصی اش را پس بگیرد و قصدش دیدن رقیب عشقی اش و کسی که سام را از او جدا کرده بود، نیست. پرسشی که در این سه سال همیشه آزارش داده بود.
آخر شب به خونه قدیمی شان رسید. باغچه قشنگشان خالی از هر گل و گیاهی بود. چراغ ها به جز چراغ در ورودی خاموش بودند. در زد. هزار بار این صحنه را تمرین کرده بود و خودش را آماده کرده بود تا با رقیب چطوری برخورد کند. قلبش تند تند می زد. دنیایی از خاطرات به ذهن او هجوم آورد بود. ای کاش نیومده بود، ولی به خودش جرأت می داد. باز هم زنگ زد، اما کسی در را باز نکرد. پسر کوچکی از آن طرف خیابان فریاد زد: ای خانم! آن جا دیگر کسی زندگی نمی کند.
نفس عمیقی کشید. فکر خنده داری به نظرش رسید. کلیدش همراهش بود. کلیدهایش را درآورد و در جاکلیدی چرخاند. در کمال ناباوری در باز شد. همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خانه را روشن کرده بود. دلشوره داشت. نمی دانست چه چیزی خواهد دید. کلید برق را زد. باورش نمی شد. همه چیز دست نخورده سر جایش بود. عکس های ازدواجشان، مسافرت ماه عسلشان؛ خلاصه همه عکس ها بر دیوارها بود و خانه تمیز و مرتب بود.
با سرعت به طرف اتاق خواب رفت تا ببیند وسایلش هنوز هست یا نه؟ دلش می خواست سریع آن جا را ترک کند. چشمش که به اتاق خواب افتاد، دیگر داشت دیوانه می شد. درست مثل روز اول.
کمد لباس ها را باز کرد. تمام لباس ها و وسایل شخصی اش مرتب سر جایشان بود.
ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام. کشو را بیرون کشید و شروع کرد به نگاه کردن. از هر کدام خاطره ای داشت. حالش خوب نبود. یک احساسی داشت خفه اش می کرد؛ ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که در ته کشو پنهان کرده بودند، افتاد. با تعجب برداشت. کمد رو به هم ریخت. نمی دانست دنبال چه باید بگردد. فقط شروع کرد به گشتن. چند عطر زنانه و یک گوشی موبایل ناشناس. گوشی را روشن کرد؛ شماره اش را خوب می شناخت. شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانه می فرستاد. گیج شده بود. رشته های موی بلوند روی لباس سام، بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام می رسید و پیام های ارسال شده؛ همه آن جا بودند. نمی فهمید. این چه بازی بود. خدایا کمکم کن.
سرانجام پیدایش کرد. دفترچه خاطراتشان را برداشت و باز کرد. خط سام رو خوب می شناخت. با خط قشنگش نوشته بود: از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت؛ تنهای تنها.
سرانجام جواب آزمایش هایم آمد و دکتر گفت: داروها جواب ندادند. بیماری خیلی پیشرفت کرده سام، متاسفم.
آه خدایا واسه خودم غمی ندارم، اما مولی نازنینم. چطوری آماده اش کنم؟ چطوری؟ اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری و مرگم سخت تره.
مولی بقیه خط ها را نمی دید. خدایا باز هم یک کابوس دیگر.
آخرین صفحه رو باز کرد. اوه خدایای من این صفحه را برای من نوشته: مولی مهربانم سلام. امیدوارم هیچ وقت این دفتر را پیدا نکرده باشی و نخوانده باشی، اما اگر الان داری می خوانی؛ یعنی دست من رو شده است. مرا ببخش. می دانستم قلب مهربانت تحمل مرگ مرا نخواهد داشت. پس کاری کردم تا خودت با تنفر مرا ترک کنی. این طوری بهتر بود؛ چون اگر خبر مرگم رو می شنیدی، زیاد غصه نمی خوردی. این را بدان تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود. سعی کن خوب زندگی کنی و غصه مرا هم نخور. اینجا عاشقانه منتظرت خواهم ماند. قول می دهم هیچ وقت دیگر ترکت نکنم. به خاطر حقه ای که بهت زدم، مرا ببخش. کسی که عاشقانه دوستت دارد سام. راستی به یکی از دوستانم سپردم مواظب باشد چراغ ورودی در خانه مان همیشه روشن بماند که اگر روزی برگشتی، همه جا تاریک نباشد .سام تو.
مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد و گفت: سام مرا ببخش. به خاطر این که در سخت ترین لحظات تو را تنها گذاشتم، مرا ببخش. چشم های سام هنوز در عکس می درخشید و به او می خندید...
www.seemorgh.com/entertainment